پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

راضی شدن امیرم

توی این مدت همش عکس نی نی و کلیپ نی نی و این چیزا به امیرم نشون میدادم حس میکردم اونم مثل من ذوق  نی نی داشتن رو داره دیشب بدون اینکه من حرفی بزنم امیرم گفت که راضیه کم کم تصمیم دعوت کردن یه فرشته رو بگیریم چقدر خوشحال شدم وقتی این رو گفت ... چقدر این حرفش ذوق زدم کرد حالا دیشب  با اینکه کلی خسته بودم از خوشحالی خوابم نمیبرد ... مامانی ... نی نی کوچولوی من ... فسقلیه من ... تو هم ناز نکنی ها خودت بهم قول بده که وقتی دعوتت کردیم زودی بیای تو دلم و منو خوشحال کنی فندق کوچولوی مامان ... خیلی چشم انتظارتم ... تو منتظرم نزاری ها اخ چقدر ذوق دارم برای وقتی که بغلت کنم ... برای وقتی که بوست کنم نوازشت کنم چقدر د...
22 مرداد 1394

آرزوی من

چقدر دلم این روزا تورو میخواد جوجه کوچولوی من حس میکنم کنارم یه موجود کوچولو که از پوست و گوشت خودمه خیلی خالیه ... دیشب کلی با امیرم در این مورد حرف زدم از اینکه دلم میخواد یه نی نی کوچولو داشته باشیم اینجور که معلومه بابایی هم خیلی دوست داره که تورو داشته باشیم ولی خوب اون مثل من احساساتی نیست دلش میخواد که یه خورده شرایط زندگیمون ثابت بشه بعد تورو دعوت کنیم خیلی دلم میخواست این ماه نی نی کوچولومون رو دعوت کنیم ولی بابایی به شدت مخالفه میگه حالا از ماه بعد ممکنه تصمیمم عوض شه ... جوجه کوچولوی من خودت یه کاری کن بابایی زودتر تصمیم بگیره که تو بیای پیشمون  
15 مرداد 1394

چقدر دوست داشتم که بودی

با اینکه اصلا این ماه هیچ اقدامی برای داشتنش نکرده بودیم ... با اینکه میدونستم همش و همش محافظت شده بود ... با اینکه میدونستم امکان نداره ولی اون ته ته دلم میخواستم که باشه میخواستم که داشته باشمش وقتی دیروز به کسی این توهمم رو نگفتم و با هزار ترفند و کلک خریدن شامپو رفتم داروخونه و یه بی بی چک گرفتم و خواستم وجود تورو بهم نشون بده ... ولی نبودی منفی بود منفیه منفی ... دلم میخواست که باشه ... دلم میخواست که خدا اونو برا ما خواسته باشه و همینجوری یهویی بیاد ... تا خود صبح هی میرفتم بی بی چک رو از تو اشغالی بر میداشتم و نگاش میکردم ولی منفی بود دیگه ... انگاری به زور میخواستم مثبت باشه ... انگاری بی چک و چون...
5 مرداد 1394

حس وجود تو ...

امروز یه حس عجیب و غریبی درونم دارم نمیدونم با اینکه اصلا قصد دعوت کردنت رو نداشتیم و بابایی هنوز راضی نیست و منتظر خوب شدن شرایط زندگیمونیم حس میکنم توی وجودمی توهمه ؟؟؟ معلومه که یه توهمه ... اخه ما خیلی مواظب بودیم و اصلا امکان نداره که تورو داشته باشم ولی حسی که امروز تو وجودم دارم یه جوریه ... احساس سرگیجه احساس بی حالی و حتی اینکه نفسهام کند و کندتر شده ... نفس کشیدن امروز برام خیلی سخته خیلی ... نمیدونم چرا قلبم اینجوری به شماره افتاده ... نمیدونم چرا اینجوری نفس نفس میزنم ... حتی نمیدونم چرا با اینکه امروز صبح امیرم قبل از اومدنم سر کار برام نسکافه درست کرده بود و خوردم اینجور بیحال و خواب  الود و کسلم...
4 مرداد 1394
1